دنیا دور سرم می چرخید. باورم نمی شد چنین بلایی سرم آمده باشد

ین جملات را با صدایی لرزان می گوید و به نظر می رسد بین مکث هایی که می کند اشک می ریزد. داستان در مورد زنی است به نام مرجان. کسی که صابون سختی های روزگار، بسیار به تنش خورده است. او زنی است که تجربه هایی در زندگی داشته که حتی تصورش برای بسیاری از ما، ترسناک و دلهره آور است. او این روزها، در حالی که در اوج جوانی است؛ ولی به شدت خسته به نظر می رسد.

وقتی مرجان، چهار ساله که بود، پدر و مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست داد و بعد از آن، با دایی معتاد خود در دروازه غار تهران زندگی کرد.

 

او به خبرنگار رکنا می گوید: «من فقط تا کلاس دوم درس خواندم. همیشه در خانه بودم و به دایی در تهیه مواد مخدر کمک می کردم. تا اینکه 13 سالم شد و دایی من را مجبور کرد تا با دوست 33 ساله اش که او هم معتاد بود، ازدواج کنم. آن زمان چیزی از زندگی مشترک نمی دانستم ولی به خاطر اینکه می توانستم با همسرم، بدون دغدغه مواد مصرف کنم، خوشحال بودم.»

حاصل زندگی مشترک مرجان، دو فرزند بود؛ یک دختر و یک پسر؛ اما از یک جایی به بعد، فکر کرد که این زندگی، آن چیزی نیست که باید باشد. او یک تصمیم مهم در زندگی اش گرفت و آن این بود، که همه چیز را پشت سر بگذارد و برای همیشه برود.

او می گوید: «از آنجایی که من و همسرم معتاد بودیم، نمی توانستم در کنار او به راحتی مواد مخدر را ترک کنم برای همین تصمیم گرفتم که از او جدا شوم. با مادرشوهرم مشورت کردم و او سرپرستی فرزندانم را بر عهده گرفت و در نهایت از شوهرم طلاق گرفتم.»

3 ماه و 10 روز ترک اعتیاد در گورستان خارج از شهر

بعد از آن، سرنوشت عجیب تر مرجان برایش رقم خورد. او سه ماه و 10 روزِ تمام، در  قبرستان در فصل سرما و بارندگی به تنهایی زندگی کرد! غذایش شده بود خیراتی که سر مزارها می گذاشتند و جای خوابش شده بود یک قبر؛ ولی او بالاخره توانست و اعتیاد را ترک کرد.

«وقتی از اعتیاد پاک شدم، سعی کردم به زندگی ای که تا به حال تجربه نکرده بودم بازگردم. به شوش رفتم و دیدم روی در یک رستوران، کاغذی چسبانده بودند: به یک خانم جهت شست و شوی ظروف نیازمندیم. وقتی وارد آنجا شدم، به علت اینکه هنوز چهره ام شبیه افراد دارای اعتیاد بود، پسر صاحب مغازه من را رد کرد؛ ولی پدر صاحب مغازه، من را صدا زد و به من گفت که برگرد و اینجا کار کن.»

در نهایت، مرجانِ 23 ساله، در آن رستوران مشغول به کار شد. چند ماهی از کار کردنش نگذشته بود که یکی از پیک های موتوری رستوران، عاشقش شد. از آنجایی که مرجان هم کسی را نداشت که با او زندگی کند، تصمیم می گیرد تا با آن مرد ازدواج کند؛ اما این یک ازدواج معمولی نبود.

مرجان به خبرنگار رکنا می گوید: «من بعد از اینکه از اعتیاد پاک شدم، هر چند ماه یک بار، آزمایش می دادم. یک روز بعد از ازدواج که برای دریافت جواب آزمایش به آزمایشگاه رفته بودم، مشاور آنجا به من گفت که به ویروس اچ آی وی مبتلا هستی. من نمی دانستم اچ آی وی چیست و اصلا اهمیتی هم برای این موضوع قائل نبودم؛ اما وقتی مشاور توضیح داد که اچ آی وی همان ایدز است، من به معنای واقعی کلمه دیوانه شدم. وقتی به خانه بازگشتم، شام درست کردم و منتظر شوهرم ماندم تا از سرکار بازگردد. به او ماجرا را توضیح دادم و خواهش کردم که روز بعد به آزمایشگاه بیاید تا اگر او نیز مبتلا شده است، سریعا درمانش را شروع کنیم. روز بعد به آزمایشگاه رفتیم اما اتفاقی که آنجا رخ داد، برایم باورنکردنی بود.»

کارشناس آزمایشگاه، به محض دیدن همسر مرجان، او را شناخت و سریعا از او پرسید که چرا به دنبال درمان بیماری اش نبوده است؟ آنجا بود که مرجان متوجه شد که از طریق همسرش به ویروس اچ آی وی مبتلا شده است در صورتی که او می دانست و این موضوع را به او اطلاع نداده بود.

 

«دنیا دور سرم می چرخید. باورم نمی شد چنین بلایی سرم آمده باشد. اگر به من خبر می داد، با او ازدواج نمی کردم.» اینها را مرجان می گوید و می افزاید: «با این وجود، هنوز هم با او زندگی می کنم. هر دو، درمانمان را پیش گرفتیم و الان، به خوبی با هم زیر یک سقف هستیم.»

آنها مستاجر هستند و ماهیانه 8 میلیون تومان اجاره خانه پرداخت می کنند. در حالی که مرجان و همسرش هر دو کار می کنند؛ آن هم بدون «بیمه»!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا